فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: «اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.» فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چارهای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید: «کیستی؟» ناگهان دید که شیطان وارد شد و گفت: «خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.» سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. خنده درمان دردها...
ما را در سایت خنده درمان دردها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sifollah بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 13:59